معنی مساوی در شترنج

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شترنج

شترنج.[ش َ رَ] (اِ) شترنگ. اقسام غله را گویند که به هم آمیخته باشد. (از برهان). چند قسم غله را مخلوط کرده تا آش یا نان پزند. (فرهنگ نظام). اقسام غله ٔ به هم آمیخته را گویند. که به صورت مخالفند، مثل: گندم وجو و نخود و عدس و باقلا و ماش. (از انجمن آرا) (آنندراج). || شطرنج. شترنگ. شترنج را که بازی معروفی است صاحبان فرهنگ نیاورده اند و همانا این لغت مذکور (شترنج به معنی غله ٔ مخلوط) به آن مناسبت دارد زیرا که چنانچه آش شترنجی از همه غله های مختلفه است شترنگ هم آلات و اشکال مختلفه دارد مانند اسب و فیل و رخ و شاه و وزیر و پیاده. و اهالی هند آن را چترنگ گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). در بعضی لغت نامه ها آمده است که اصل آن کلمه هندی است و چترنگ است به فتح جیم فارسی و ضم تا و فتح راء مهمله و سکون نون و کاف و معنی آن اعضاء چهارگانه باشد، یعنی فیل واسب و ارابه و پیاده. (یادداشت مؤلف):
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکی خوب شترنج پیش آورید.
فردوسی.
- رقعه ٔ شترنج، صفحه ٔ شترنج. سفره ٔ شترنج. عرصه ٔ شطرنج:
آسمان چون زمین مجلس شاه
جلوه گاه جمال حورالعین
یا بکردار رقعه ٔ شترنج
روی در روی کرده تاج و معین.
ظهیر فاریابی.
- شترنج وار، مانند شترنج. همچون صفحه ٔ شطرنج و مهره های آن:
یکی رزمگه ساخت شترنج وار
دورویه برآراسته کارزار.
فردوسی.
رجوع به شطرنج و اشترنج و نیز شترنگ شود.
|| (سنسکریت، اِ مرکب) در سنسکریت مرکب است از «شت » و در اوستا «سته » به معنی «صد» و «رنج » به معنی رنگ است و معنی در لفظ صدرنگ و مجازاً مخلوط از چند رنگ. (فرهنگ نظام).


مساوی

مساوی ٔ. [م َ وِءْ](ع اِ) مساوی. بدیها.(اقرب الموارد). رجوع به مساوی شود.

مساوی. [م َ](ع اِ)مساوی ٔ. ج ِ مساءه.(منتهی الارب). ج ِ سیّئه.(مهذب الاسماء)(غیاث). جمع سوء(خلاف قیاس). و گویند مفرد آن مساءه باشد.(اقرب الموارد). بدیها.(دهار). عیوب ونقایص.(اقرب الموارد). زشتیها. عیبها:
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم.
ناصرخسرو.
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جمله ٔ اوصاف مساوی متعالی است.
سوزنی.
پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان.(کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد.(سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب.(جهانگشای جوینی).

مساوی. [م ُ](ع ص) نعت فاعلی از مصدر مساواه. رجوع به مساواه شود.برابر.(غیاث)(آنندراج). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض.(منتهی الارب): آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338).
- مساوی بودن با، برابر و یکسان و معادل و همتا بودن.(ناظم الاطباء). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است.
- مساوی کردن، برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن.(ناظم الاطباء). موازی کردن. تسویه کردن.
|| هم قیمت. هم ارزش. || در اصطلاح منطق، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان.(از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء). || در اصطلاح محاسبان، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند.(از کشاف اصطلاحات الفنون).

فرهنگ فارسی هوشیار

شترنج

(اسم) شترنگ شطرنج.


مساوی

بدیها برابر، هموار، معادل، متوازی، همتا

فرهنگ عمید

شترنج

شطرنج


مساوی

مسائت

هم‌ارزش، برابر،
هم‌اندازه،

فرهنگ معین

مساوی

(مَ) [ع.] (اِ.) جِ مساوه، کردارهای زشت، بدی ها.

(مُ) [ع.] (اِ فا.) برابر، یکسان.

کلمات بیگانه به فارسی

مساوی

برابر

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

مساوی

Ausreichend

معادل ابجد

مساوی در شترنج

1274

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری